روزى شخصى خدمت ‏شیخ رسید و گفت: «اى شیخ! شب گذشته در خواب ‏دیدم كه شیطان به سراى شما آمد و طناب بر گردن شما انداخت و كشان كشان شما را تا سر كوچه برد و شما در تمام مدت تلاش مى‏كردید كه هر جور شده خود را از بند وى ‏برهانید، و بالاخره سر كوچه طناب را از گردن خود به دور افكنده و به خانه برگشتید.

محبت ‏بفرمائید و مرا راهنمایى كنید كه تعبیر آن خواب آشفته چه بوده؟» شیخ انصاری با تبسمى آهسته فرمود: «خدا لعنت كند شیطان را، خواب شما راست ‏بوده ‏است. دیروز ما در خانه خرجى نداشتیم و وجوهات فراوانى نیز رسیده بود، با خود گفتم من یك دینار برمى‏دارم و ما یحتاج زندگى را تهیه مى‏كنم و بعدا آن را به جاى خود برمى‏گردانم. با این خیال دینارى برداشته و به قصد خرید از خانه خارج شدم، ولى در بین راه با خود فكر مى‏كردم كه آیا این كار درست است كه من كردم؟ تا بالاخره سر كوچه كه رسیدم سخت متنبه شدم و با خود گفتم: شیخ این چه كارى است كه مى‏كنى، و پشیمان شدم و برگشتم و دینار را در سر جاى خود قرار دادم!»


منبع: کتاب فقهای نامدار شیعه، عبدالرحیم عقیقی بخشایشی