كار راه انداختن حاج میرزا خلیل تهرانى
شبى در فصل زمستان از مدرسه بیرون رفت تا قدرى ذغال تهیه كند، به خانمى برخورد كه با دو بچه كوچك كنار كوچه نشسته و با چشم گریان به آنها مىگوید: من به هر كجا رفتم كه منزل گرمى از براى شما تهیه كنم ممكن نشد، مىترسم امشب در آغوش من از سرما تلف شوید!!
حاج میرزا خلیل مىگوید از دیدن وضع آن زن زانوهایم از كار افتاد و به دیوار كوچه تكیه دادم، و به فكر فرو رفتم كه چگونه جان این زن و بچههایش را از خطر تلف شدن برهانم، چون چاره ندیدم فوراً به مدرسه بازگشتم و چند جلد كتاب نفیسى كه داشتم به كتاب فروشى بردم و به هر قیمت كه او خواست به او فروختم، با پول آن چند مَن ذغال تهیه كردم و به مسافرخانهاى كه نزدیك مدرسه بود بردم و اطاقى با رختخواب و كرسى گرم در آن مكان تهیه كرده آن زن و بچههایش را به آنجا منتقل كردم، سپس قدرى غذاى گرم با همان پول خریدارى نموده براى آن بندگان خدا بردم و اعلام نمودم تا فردا عصر این اطاق در اختیار شماست، جائى نروید تا باز من به سراغ شما بیایم .
شرح حال عالمان رباني در مراتب